انتظــــار یعنی....

دوست داری هر روز یه قدم به امام زمانت نزدیک بشی با ما همراه باش*•.¸ ¸.• تقویم روزانه مهدوی *•.¸ ¸.•hh

انتظــــار یعنی....

دوست داری هر روز یه قدم به امام زمانت نزدیک بشی با ما همراه باش*•.¸ ¸.• تقویم روزانه مهدوی *•.¸ ¸.•hh

انتظــــار یعنی....

من غصه ی عاشقی این گونه آغاز میکنم
"گنه کارم" ولی خادم آقا شدن را دوست دارم....

میدونم خیلی فاصله دارم با آقا....میدونم لایق نوشتن برای حضرت نیستم اما وظیفه دونستم که در حد یه فتوشاپیست مبتدی و مطالعاتی که انجام دادم این وبلاگ رو با تمام نواقصش ایجاد کنم بنا به سفارش امام حسین علیه السلام: … مهدی ما در عصر خودش مظلوم است، تا می­توانید دربارهٔ آن حضرت سخن بگویید و قلم­ فرسایی کنید؛

از حضرت علی علیه السلام شنیدم که در مورد امام زمان فرمودند:
«صاحب هذا الامر الشرید الطرید الفرید الوحید»
صاحب این امر شرید (آواره) و طرید (رانده) و فرید (تک) و وحید (تنها) است

کتاب الغیبت (شیخ طوسی)، ص 161.

دوست دارم این وبلاگ یه کتاب بشه، و ابتدای کتاب بنویسم:تقدیم به بقیه الله
استفاده از تصاویر و مطالب کانال حلال حلاله

آخرین نظرات

۲۰ مطلب با موضوع «تشرفات و عنایات امام زمان» ثبت شده است

۰۷
آذر


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ،


سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند


علامه بحرالعلوم به سامرا می‏رفت، در راه به مسأله گریه بر امام حسین(ع) – که باعث آمرزش گناهان می‏شود – فکر می‏کرد. عربی بر مرکبی سوار، مقابلش رسید و سلام کرد و پرسید:جناب سید، شما را متفکر می‏بینم؟اگر مسأله علمی است بفرمایید، شاید من هم چیزی بگویم.
بحرالعلوم فرمود:در این فکر بودم که چگونه می‏شود حق‏تعالی این همه ثواب به زائران و گریه‏کنندگان حضرت سیدالشهدا(ع) می‏دهد؛ مانند آن که:«هر قدمی که زائر برمی‏دارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته می‏شود، و برای یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره‏اش آمرزیده می‏شود؟»
آن سوار عرب فرمود:تعجب مکن!من برای شما مثل می‏آورم تا مشکلت حل گردد. سلطانی در شکارگاه از همراهانش دورافتاده بود. در آن بیابان وارد خیمه‏ای شد و پیرزنی را با پسرش در گوشه خیمه دید. آنان بزی داشتند که زندگی‏شان از شیر آن بز تأمین می‏شود و غیر از آن چیز دیگری نداشتند. آن پیرزن، بز را برای سلطان ذبح کرد و طعامی حاضر کرد. او سلطان را نمی‏شناخت و فقط برای اکرام مهمان، این عمل را انجام داد. سلطان شب را آنجا ماند و روز بعد در دیدار عمومی، واقعه دیشب خود را نقل نمود و گفت:من در شکارگاه از غلامان دور افتادم و در حالی که شدیداً تشنه و گرسنه شده بودم و هوا به شدت گرم بود، به خیمه آن پیرزن رفتم، او مرا نمی‏شناخت و در همان حال سرمایه او و پسرش بزی بود که از شیر آن، زندگی را می‏گذراندند. آن را کشتند و برای من غذا آماده کردند. حال در عوض این محبت، به این پیرزن و پسرش چه بدهم و چگونه تلافی کنم؟
یکی از وزیران گفت:صد گوسفند به او بدهید، دیگری گفت:صد گوسفند و صد اشرفی به او بدهید، دیگری گفت:فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سلطان گفت:هر چه بدهم کم است. اگر سلطنت و تاج و تختم را بدهم، مکافات به مثل کرده‏ام. چون آنها هر چه داشتند به من دادند، من هم باید هر چه دارم به آنان بدهم.
 حضرت سیدالشهدا(ع) هر چه داشت از مال، اهل و عیال، پسر، برادر، فرزند و سر و پیکر، همه و همه را در راه خدا داد. حال اگر خداوند بر زائران و گریه‏ کنندگان آن حضرت، آن همه اجر و پاداش و ثواب بدهد، نباید تعجب نمود [خدا که نمیتواند خدایی خود را به حسین دهد ]. این را فرمود و از نظر سید بحرالعلوم غایب شد.


العبقری الحسان، ج ۱، ص ۱۹۹، به نقل از اشک حسینی، سرمایه شیعه، ص ۳۶ و ۳۷

  • کبوتر حرم
۳۰
آبان

أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْ جابَـةُ تَحْتَ قُـبَّـتِهِ

سلام بر آن کسى که (محلِّ) اجابتِ دعا در زیرِ بارگاه اوست



یکی ازعلمای وارسته و برجسته نجف به کربلای معلا مشرف می شود ودر حرم مطهر امام حسین (ع) به محضر امام عصر (ع) شرفیاب می گردد حضرت به او می فرماید : (( فلانی ببین این جا که دعا مستجاب است مردم به فکر من نیستند و برای فرجم دعا نمی کنند.)) سپس حضرت تصرف ولایتی می فرمایند و آن عالم ربانی خواسته های مردم را می شنود  که هر کدام برای حوائج خصوصی خود دعا می کنند حضرت می فرمایند :

((شنیدی حتی یک نفر از این زائران نگفت خدایا فرج حضرت مهدی (ع) را برسان.))


* مجله موعود/ش 13/مقاله ی آقای هاشمی نژاد


  • کبوتر حرم
۲۷
مهر

أَلسَّلامُ عَلَى الْجُیُوبِ الْمُضَرَّجاتِ ،


سلام بر آن گریبان هاى چـاک شده،




سید حلاوی یک قصیده ی شکواییه ای ساخت که در آن به امام زمان علیه السلام شکایتها دارد

مثلا قسمتی از ترجمه قصیده این است:

<<یابن العسگری کجا هستید؟شیعیان شما را آزار می کنند . فلان دسته  از شیعیانت

گرفتارشده اند و دچار رنج و شکنجه و بلا و محنت هستند>>. در این اشعار بلاهایی که بر شیعیان مختلف رخ داده است به نظم کشیده شده است . این اشعار را این طرف و آن طرف در دو سه جلسه خوانده بود.

یکی دونفر ازاوتاد نجف در عالم رویا به حضور مبارک حضرت بقیة الله شرفیاب شدند.

حضرت به آنها فرمودند: بروید به سید بگویید :سید!این قدر دل مرا مسوزان ،این قدر سینه ی مرا کباب مکن،اینقدر ناراحتی شیعه را به گوشم مرسان،من از شنیدن آن متاثر می شوم .

عبارتی که پیغام داده است این است:<<لیس الامر بیدی>>سید!<<کار به دست من نیست>>،به دست خداست .


<<دعا کنید خدا فرج مرا برساند تا شیعیانم را از این شکنجه ها نجات دهم>>


منبع :شیفتگان حضرت مهدی جلد3 ، ص

  • کبوتر حرم
۱۲
مهر


فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِیَنَّ لَک َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً


امام زمان(عج): صبح و شام برتو گریه میکنم، و به جاى اشک براى تو خون گریه میکنم




یکی از بزرگان از سیدعبدالکریم پینه دوز که هر هفته به ملاقات مولا توفیق می یافت،پرسید:چه کرده ای که به چنین توفیقی دست یافته ای؟

او درجواب گفت:شبی درخواب بودم جدم پیامبرختمی مرتبت(ص) رادر عالم رویادیدم.ازایشان تقاضای ملاقات امام عصر(عج) رانمودم.

آن پیامبر اکرم(ص) فرمودند:"صبح و شام برای فرزندم سیدالشهدا(ع)گریه کن!

"ازخواب بیدارشدم واین برنامه رابه مدت یک سال اجرا نمودم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم."


کتاب تمنای وصال-ص70



  • کبوتر حرم
۲۷
شهریور


گل بریزید گل بریزید به پایش


    که میلاد جد اطهر صاحب الزمان است...

*•.¸ ¸.• میلاد نور امامت؛امام علی النقی بر شما عاشقان مهدی مبارک *•.¸



***توصیه میکنم در  حرم های شریفه ی ائمه،زیارت جامعه کبیره رو که از امام هادی علیه السلام بخوانید که بسییییییار سفارش شده.***


 ***********

هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید.

سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا.

لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟

سیّد که نور امیدی در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟

باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.

ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟

سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت.
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟، در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟

سیّد دیگر طاقت نیاورد، بغضش ترکی برداشت و اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونه های سرخش روان شد و گفت: به خدا راه را بلد نیستم، آخر چه طور بروم؟
مرد نگاهی به سیّد انداخت و گفت: پس حالا عاشورا بخوان.
سیّد احمد رشتی این بار حال خوشی داشت. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. لعن و سلام را داد و وقتی سر از سجده برداشت، باغبان دوباره آمد.
ـ تو هنوز اینجا هستى؟
ـ نه نرفتم، تا صبح هستم.
ـ من اکنون تو را به قافله مىرسانم.
باغبان بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش رفت و فرمود: پشت من بر الاغ سوار شو.
سیّد احمد رشتی سوار الاغ شد و عنان اسبش را هم کشید تا راه بیفتند. اما هر چه تلاش می کرد اسب تکان نمی خورد.
مرد نظری کرد و گفت: عنان اسب را به من بده، پس بیل را به دوش چپ گذاشت،و عنان اسب‏ را به دست راست گرفت و به راه افتادند.
مرد دست خود را بر زانوى سیّد احمد گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمىخوانید؟
و بعد سه مرتبه فرمود:
نافله، نافله، نافله
و باز فرمود:شما چرا عاشورا نمىخوانید؟ و سه مرتبه فرمود:
عاشورا، عاشورا، عاشورا
و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمىخوانید؟
جامعه، جامعه، جامعه

چند قدمی که رفتند مرد برگشت و گفت: اینان دوستان شما هستند که در کنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند.
سیّد احمد از الاغ پیاده شد می‌خواست سوار مرکب خود شود ولى نتوانست. مرد از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و سیّد را بر مرکب نشاند و سر اسب را به سمت دوستان سیّد برگرداند.
در آن حال سیّد با ابروان در هم گره کرده به فکر فرو رفت و با خودش گفت: این مرد که بود که با من به زبان فارسی حرف زد؟ مردمان این منطقه که همه ترک‌اند و مسیحی، پس چرا او مرا به خواندن نافله و جامعه و عاشورا سفارش کرد؟ اصلاً چرا این قدر زود مرا به دوستانم رساند؟
سیّد احمد در این افکار بود، سر که برگرداند، مرد رفته بود.


منبع: نجم الثاقب، ص 464، حکایت 70 این حکایت را مرحوم حاج شیخ عباسی قمی در مفاتیح الجنان بعد از زیارت جامعه کبیره نقل نموده است.
  • کبوتر حرم
۲۴
شهریور



مرحوم حاج محمد علی فشندی تهرانی (ره) می گوید که در مسجد جمکران سیدی نورانی را دیدم، با خود گفتم این سید در این هوای گرم تابستانی از راه رسیده و تشنه است ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد و گفتم: آقا! شما از خدا بخواهید تا فرج امام زمان (ع) نزدیک گردد.

حضرت فرمودند: «شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند. اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می رسد.»

  • کبوتر حرم
۲۱
شهریور




ای امیر عرفه، حال مناجات بده

بر گدای حرمت وقت ملاقات بده

ای امیر عرفه، دیده ی پرآب بده

دل بی تاب مرا با نگهت تاب بده

ای امیر عرفه، بر رخ من خنده بزن

جان زینب بده روز عرفه پاسخ من


من از اول جوانى مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حجّ بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیةالله روحى فداه مشرّف شوم، لذا سال‌ها به همین آرزو به مکّه معظّمه مشرف مى‌شدم. در یکى از این سال‌ها که عهده‌دار پذیرائى جمعى از حجّاج هم بودم، شب هشتم ماه ذی‌حجّه با جمیع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حُجّاج به عرفات مى‌روند، من براى زوّارى که با من بودند جاى بهترى تهیّه کنم.

تقریباً عصر روز هفتم وقتى بارها را پیاده کردم و در یکى از آن چادرهایى که براى ما مهیّا شده بود مستقر شدم، متوجّه شدم که غیر از من هنوز کسى به عرفات نیامده است.  آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنکه نیمه‌هاى شب بود که دیدم سیّد بزرگوارى که شال سبز به سر دارد، به در خیمه‌ام آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمّد على سلامٌ علیکم! من جواب دادم و از جا برخاستم.

او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعى از جوان‌ها مانند خدمتگزار به محضرش ‍ رسیدند، من ابتدا مقدارى از آنها ترسیدم ولى پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبّت او در دلم جاى گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوان‌ها بیرون خیمه ایستاده بودند ولى آن سیّد داخل خیمه شده بود. او به من رو کرد و فرمود: حاج محمّدعلى خوشا به حالت، خوشا به حالت. گفتم: چرا؟ فرمود: شبى در بیابان عرفات بیتوته کرده‌اى که جدّم حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین(ع) هم در اینجا بیتوته کرده بود. گفتم در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود: دو رکعت نماز می‌خوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان. لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائى خواند، که من از نظر مضامین مثل‌اش را نشنیده بودم، حال خوشى داشت، اشک از دیدگانش جارى بود، سعى کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى کرد.

سپس به آن آقا گفتم ببینید من توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو من هم به آیات آفاقیه و انفسیّه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلایل خدایى هست، فرمود: براى تو همین مقدار از خداشناسى کافى است. سپس ‍ اعتقادم را به مسئله ولایت براى آن آقا عرض کردم، فرمود: اعتقاد خوبى دارى. بعد از آن سؤال کردم که به نظر شما الان امام زمان(عج) کجاست؟ حضرت فرمود: الان امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم روز عرفه که می‌گویند حضرت ولىّ عصر (عج) در عرفات است در کجاى عرفات هستند، فرمود حدود جبل الرّحمه. گفتم: اگر کسى آنجا برود آن حضرت را مى‌بیند؟ فرمود: بله او را مى‌بیند، ولى نمى‌شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولى عصر (عج) به خیمه‌هاى حجاج تشریف مى‌آورند و به آنها توجهّى دارند؟

فرمود: به خیمه شما مى‌آید، زیرا شما فردا شب به عمویم ابوالفضل(ع) متوسل مى‌شوید. در این موقع آقا به من فرمودند حاج محمّدعلى چاى دارى؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده‌ام ولى چاى نیاورد‌ه‌ام. عرض کردم آقا اتفاقاً چاى نیاورده‌ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا می‌روم و براى مسافرین چاى تهیه مى‌کنم.

آقا فرمودند: حالا چاى با من و از خیمه بیرون رفتند و مقدارى که به صورت ظاهر چاى بود ولى وقتى دَم کردیم به قدرى معطّر و شیرین بود که من یقین کردم آن چاى از چاى‌هاى دنیا نیست، آوردند و به من دادند، من از آن چاى خوردم بعد فرمودند غذایى دارى بخوریم؟ گفتم: بلى، نان و پنیر هست. فرمودند من پنیر نمى‌خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمود: بیاور، من مقدارى نان و ماست خدمتش گذاشتم. او از آن نان و ماست میل فرمود.

سپس به من فرمود: حاج محمدعلى به تو صد ریال سعودى مى‌دهم تو براى پدر من یک عمره بجا بیاور. عرض کردم چشم اسم پدر شما چیست؟ فرمود اسم پدرم سید حسن است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمود: سید مهدى. پول را گرفتم و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائى روى گونه راستش قرار گرفته لب‌هایم را روى آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.

پس از چند لحظه که او از من جداشد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسى را ندیدیم، یک مرتبه به خودم آمدم متوجّه شدم که او حضرت بقیة‌الله (عج) بوده، به خصوص که او اسم مرا مى‌دانست و نامش مهدى پسر امام حسن عسکرى(ع) بود!


+ ان شاءالله در حرم امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام دعا گویتان هستم. اللهم عجل لولیلک الفرج

  • کبوتر حرم
۱۴
شهریور



توصیه می کنم رمان "رویای نیمه شب" را حتما بخوانید....


علامه بزرگوار مجلسی  نقل می کند :
در شهر حله مردی بود که وی را ابوراجح حمامی می گفتند و حاکمی ناصبی  داشت. روزی به وی خبر دادند که ابوراجح برخی از صحابه را سب می کند .

وی را احضار نمود و فرمان داد او را بزنند و شکنجه کنند . مزدوران حاکم نیز ضربات مهلکی بر صورت و تمام  بدن وی زدند ، به نحوی که دندانهایش ریخت . سپس زبانش را برون آورده سوزن بزرگی در آن فرو کردند . بینی او را سوراخ کرده ، ریسمانی را داخل آن کردند و وی را در کوچه های حله گرداندند و آنقدر بر تمام بدن وی کوبیدند  تا آنکه روی زمین افتاد .

حاکم فرمان داد او را بکشند ولی حاضران گفتند : او پیر است و از شدت ضربه و فراوانی زخم ها خواهد مرد .
لذا وی را روی زمین رها کردند . خانواده اش آمدند و او را به منزل بردند ولی حال ابوراجح آنچنان وخیم بود که هیچ کس شک نداشت که به زودی زندگی را وداع خواهد گفت .

صبح فردا ... ابوراجح را دیدند که ایستاده مشغول نماز خواندن و در بهترین حالت است ! دندانهای افتاده اش برگشته و تمام جراحات التیام یافته و اثری از آن شکنجه ها در بدن او باقی نمانده بود .
مردم از این حالت به شگفت آمدند و از وی واقعیت امر را پرسیدند .

توضیح داد که به حضرت مهدی علیه السلام ملتجی گردیده او را به در خانه ی خدا ، وسیله و شفیع قرار داده است . آنگاه امام علیه السلام به خانه ی وی آمده  منزگاهش را از نور خویش پر ساخته اند . ابوراجح گوید :
امام با دست شریفش صورتم را مسح کرده فرمود :
" از منزل بیرون رو و برای خانواده ات طلب روزی کن . خدای تعالی ترا شفا عنایت فرموده است ."
پس ، همچنانکه می بینید ، شفا یافتم .

محمد بن قارون ، ابوراجح را دید که طراوت جوانی به وی بازگشته و صورتش گلگون و اندامش معتدل گردیده بود . خبر در حله پیچید . حاکم به احضار او  امر نمود . حاکم - که روز پیش وی را با صورت متورم شده از ضربات دیده بود - وقتی ابوراجح را صحیح و سالم دید - بی آنکه اثری از جراحات در او مشهود باشد - به شدت ترسید و نحوه ی رفتارش را با شیعیان اهل بیت تغییر داد و شورع به خوشرفتاری با آنان کرد.
ابوراجح پس از تشرفش به محضر امام علیه السلام به نظر بیست ساله می آمد و همواره به همان شکل و قیافه باقی بود تا آنکه از دنیا رفت .



  • کبوتر حرم
۰۶
شهریور


امام زمان


سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟


سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم. حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «

سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»

سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید


حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی


(
کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی
)


  • کبوتر حرم
۳۱
مرداد


امام زمان


در مقدمه ی کتاب"کلمة الامام المهدی عج" آیت الله شهید سید حسن شیرازی مینویسد:

در آن زمان که در عراق در زندان بعثی ها به سر می بردم و از شکنجه های وحشیانه آنها در امان نبودم.روزی دست توسل به دامان مولایم حضرت بقیة الله ع زده و از ایشان درخواست نجات و آزادیم را کردم و پیمان بستم که اگر از این زندان آزاد شوم،مجموعه ی فرمایشات ،نامه ها،دعاها،و زیارات حضرت را جمع کنم .

روزها و شبها سپری شد تا بالاخره از زندان آزاد شدم بعد از چند روز یکی از دوستان نزد من آمد و گفت:شخص بزرگواری را در خواب دیدم که به من فرمود:برو به سید حسن شیرازی بگو:

زمان وفای به عهد و پیمانی که با صاحب الزمان عج در تالیف کتاب بسته ای رسیده است.


این در حالی است که آن شخص اصلا از عهد و پیمان من خبر نداشت و من به هیچ کس نگفته بودم.تصمیم گرفتم این کار را شروع کنم و به جمع آوری و تهیه مدارک لازمه ی ان پرداختم.

بعد از انکه بخش عمده ای از کتاب را نوشتم،شبی درخواب دیدم با شکوه و وقار و قدی بلند با صورتی زیبا که لباس سفید رنگی پوشیده بود به سمت من آمد. اول گمان کردم که او حضرت بقیة الله الاعظم ع است به احترام او از جای حرکت کرده و به پیشواز او رفتم،نزدیک او که رسیدم دستش را گرفتم که ببوسم ولی او از من جلو افتاد و دست مرا بوسید .

وقتی دست مرا بوسید یقین کردم که خود حضرت نمیباشد به خاطر همین گفتم:شما کیستید؟

گفت:من از سوی ولی خدا آمده ام

در عالم خواب احساس کردم که او از سوی امام زمان عج آمده تا برای تالیف کتاب از من قدردانی کند.


منبع: تمنای وصال،ص38




  • کبوتر حرم