﷽
شیعیان عیدتان مبارک
امروز به هرکوچه اذان باید گفت
در وصف علی ز آسمان باید گفت
چون عید امیر مومنین آمده است
تبریک به صاحب الزمان باید گفت
در کتاب گران سنگ مکیال المکارم(کتابی که به سفارش خود حضرت مهدی (ارواحنا فداه) نوشته و نام گذاری شده است.) یکی از 80 وظایف و تکالیف ما نسبت به حضرت مهدی که در این کتاب بیان شده است:تجدید بیعت با آن حضرت علیه السلام بعد از هر نماز ، یا در هر روز ، و یا در هر جمعه...
بیعت کردن به معنای این است که: با جان و مال خود یاری آن حضرت را بکنیم ، و از هیچ چیزی از آنچه مربوط
به او هست در راه یاری و نصرت او دریغ ننماید ، و جان و مال خود را در راه
آن شخص نثار نماید...
﷽
آیت الله بهجت(ره):
تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان،
می نشینی بگو یا صاحب الزمان،
برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان،
صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان"بعد بخواب.
شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد,شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی گناه کنی،دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی...
و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است: که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشن.
﷽
گل بریزید گل بریزید به پایش
که میلاد جد اطهر صاحب الزمان است...
***توصیه میکنم در حرم های شریفه ی ائمه،زیارت جامعه کبیره رو که از امام هادی علیه السلام بخوانید که بسییییییار سفارش شده.***
***********
هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد
هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می
بارید.
سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی
درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم،
آخر اینجا کجا و این باغ کجا.
لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟
سیّد که نور امیدی در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟
باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟
سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت.
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟، در
این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر
جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟
سیّد دیگر طاقت نیاورد، بغضش ترکی برداشت و اشک در چشمانش حلقه زد و روی
گونه های سرخش روان شد و گفت: به خدا راه را بلد نیستم، آخر چه طور بروم؟
مرد نگاهی به سیّد انداخت و گفت: پس حالا عاشورا بخوان.
سیّد احمد رشتی این بار حال خوشی داشت. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.
لعن و سلام را داد و وقتی سر از سجده برداشت، باغبان دوباره آمد.
ـ تو هنوز اینجا هستى؟
ـ نه نرفتم، تا صبح هستم.
ـ من اکنون تو را به قافله مىرسانم.
باغبان بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش رفت و فرمود: پشت من بر الاغ سوار شو.
سیّد احمد رشتی سوار الاغ شد و عنان اسبش را هم کشید تا راه بیفتند. اما هر چه تلاش می کرد اسب تکان نمی خورد.
مرد نظری کرد و گفت: عنان اسب را به من بده، پس بیل را به دوش چپ گذاشت،و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتادند.
مرد دست خود را بر زانوى سیّد احمد گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمىخوانید؟
و بعد سه مرتبه فرمود:
نافله، نافله، نافله
و باز فرمود:شما چرا عاشورا نمىخوانید؟ و سه مرتبه فرمود:
عاشورا، عاشورا، عاشورا
و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمىخوانید؟
جامعه، جامعه، جامعه
چند قدمی که رفتند مرد برگشت و گفت: اینان دوستان شما هستند که در کنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند.
سیّد احمد از الاغ پیاده شد میخواست سوار مرکب خود شود ولى نتوانست. مرد
از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و سیّد را بر مرکب نشاند و سر
اسب را به سمت دوستان سیّد برگرداند.
در آن حال سیّد با ابروان در هم گره کرده به فکر فرو رفت و با خودش گفت:
این مرد که بود که با من به زبان فارسی حرف زد؟ مردمان این منطقه که همه
ترکاند و مسیحی، پس چرا او مرا به خواندن نافله و جامعه و عاشورا سفارش
کرد؟ اصلاً چرا این قدر زود مرا به دوستانم رساند؟
سیّد احمد در این افکار بود، سر که برگرداند، مرد رفته بود.
﷽
امام زمان (علیه السلام): «چگونگى استفاده از من در غیبت، مانند استفاده خورشید است هنگامى که ابرها آن را مى پوشانند.»
از دیگر آثار و نشانه های معرفت امام یاد کردن از ایشان به مناسبت های مختلف و حتی به صورت دائمی و همیشگی است . این حالت نتیجه محبت به ایشان می باشد . انسان وقتی کسی را دوست دارد ، به اندازه محبتش نسبت به او از یاد او غافل نمی شود ، ممکن است پیوند قلبیش با محبوب به اندازه ای قوی گردد که نتواند او را فراموش نماید . لذا در زمان غیبت که اهل معرفت از دیدن ظاهری حضرت محروم هستند هرگز او را قلبا از یاد نمی برند .
مرحوم حاج محمد علی فشندی تهرانی (ره) می گوید که در مسجد جمکران سیدی نورانی را دیدم، با خود گفتم این سید در این هوای گرم تابستانی از راه رسیده و تشنه است ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد و گفتم: آقا! شما از خدا بخواهید تا فرج امام زمان (ع) نزدیک گردد.
حضرت فرمودند: «شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند. اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می رسد.»
ای امیر عرفه، حال مناجات بده
بر گدای حرمت وقت ملاقات بده
ای امیر عرفه، دیده ی پرآب بده
دل بی تاب مرا با نگهت تاب بده
ای امیر عرفه، بر رخ من خنده بزن
جان زینب بده روز عرفه پاسخ من
من از اول جوانى مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حجّ
بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیةالله روحى فداه مشرّف شوم، لذا سالها به
همین آرزو به مکّه معظّمه مشرف مىشدم. در یکى از این سالها که عهدهدار
پذیرائى جمعى از حجّاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجّه با جمیع وسائل به
صحراى عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حُجّاج به عرفات مىروند، من
براى زوّارى که با من بودند جاى بهترى تهیّه کنم.
تقریباً
عصر روز هفتم وقتى بارها را پیاده کردم و در یکى از آن چادرهایى که براى
ما مهیّا شده بود مستقر شدم، متوجّه شدم که غیر از من هنوز کسى به عرفات
نیامده است. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح
بیدار ماندم تا آنکه نیمههاى شب بود که دیدم سیّد بزرگوارى که شال سبز به
سر دارد، به در خیمهام آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمّد على
سلامٌ علیکم! من جواب دادم و از جا برخاستم.
او
وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعى از جوانها مانند خدمتگزار به محضرش
رسیدند، من ابتدا مقدارى از آنها ترسیدم ولى پس از چند جمله که با آن آقا
حرف زدم محبّت او در دلم جاى گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوانها بیرون
خیمه ایستاده بودند ولى آن سیّد داخل خیمه شده بود. او به من رو کرد و
فرمود: حاج محمّدعلى خوشا به حالت، خوشا به حالت. گفتم: چرا؟ فرمود: شبى در
بیابان عرفات بیتوته کردهاى که جدّم حضرت سید الشهداء اباعبدالله
الحسین(ع) هم در اینجا بیتوته کرده بود. گفتم در این شب چه باید بکنیم؟
فرمود:
دو رکعت نماز میخوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان. لذا بلند شدیم و
این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائى خواند، که
من از نظر مضامین مثلاش را نشنیده بودم، حال خوشى داشت، اشک از دیدگانش
جارى بود، سعى کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام
معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى کرد.
سپس
به آن آقا گفتم ببینید من توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو من هم به آیات
آفاقیه و انفسیّه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلایل
خدایى هست، فرمود: براى تو همین مقدار از خداشناسى کافى است. سپس
اعتقادم را به مسئله ولایت براى آن آقا عرض کردم، فرمود: اعتقاد خوبى دارى.
بعد از آن سؤال کردم که به نظر شما الان امام زمان(عج) کجاست؟ حضرت فرمود:
الان امام زمان در خیمه است.
سؤال
کردم روز عرفه که میگویند حضرت ولىّ عصر (عج) در عرفات است در کجاى عرفات
هستند، فرمود حدود جبل الرّحمه. گفتم: اگر کسى آنجا برود آن حضرت را
مىبیند؟ فرمود: بله او را مىبیند، ولى نمىشناسد.
گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولى عصر (عج) به خیمههاى حجاج تشریف مىآورند و به آنها توجهّى دارند؟
فرمود:
به خیمه شما مىآید، زیرا شما فردا شب به عمویم ابوالفضل(ع) متوسل
مىشوید. در این موقع آقا به من فرمودند حاج محمّدعلى چاى دارى؟ ناگهان
متذکر شدم که من همه چیز آوردهام ولى چاى نیاوردهام. عرض کردم آقا
اتفاقاً چاى نیاوردهام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا میروم و
براى مسافرین چاى تهیه مىکنم.
آقا
فرمودند: حالا چاى با من و از خیمه بیرون رفتند و مقدارى که به صورت ظاهر
چاى بود ولى وقتى دَم کردیم به قدرى معطّر و شیرین بود که من یقین کردم آن
چاى از چاىهاى دنیا نیست، آوردند و به من دادند، من از آن چاى خوردم بعد
فرمودند غذایى دارى بخوریم؟ گفتم: بلى، نان و پنیر هست. فرمودند من پنیر
نمىخورم. گفتم: ماست هم هست. فرمود: بیاور، من مقدارى نان و ماست خدمتش
گذاشتم. او از آن نان و ماست میل فرمود.
سپس
به من فرمود: حاج محمدعلى به تو صد ریال سعودى مىدهم تو براى پدر من یک
عمره بجا بیاور. عرض کردم چشم اسم پدر شما چیست؟ فرمود اسم پدرم سید حسن
است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمود: سید مهدى. پول را گرفتم و در این موقع
آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل
گرفتم. وقتى خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائى روى گونه
راستش قرار گرفته لبهایم را روى آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.
پس
از چند لحظه که او از من جداشد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف
را نگاه کردم کسى را ندیدیم، یک مرتبه به خودم آمدم متوجّه شدم که او حضرت
بقیةالله (عج) بوده، به خصوص که او اسم مرا مىدانست و نامش مهدى پسر
امام حسن عسکرى(ع) بود!
+ ان شاءالله در حرم امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام دعا گویتان هستم. اللهم عجل لولیلک الفرج