﷽
یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج می برد.
روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان(ع) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی».
به عشق دیدار حضرت پس از چند روز به آن شهر رسید.در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: «الان حضرت بقیة اللّه ، ارواحنافداه، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند، هم اکنون برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو!»
با اشتیاق ازجا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(ع) آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز می گویند. همین که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند.
در این حال، دید پیرزنی ناتوان و قد خمیده، عصا زنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بی عیب و سالم است، گفت: خواهرم! این قفل دو عباسی (هشت شاهی) ارزش دارد؛ زیرا پول کلید آن، بیش از ده دینار نیست، شما اگر ده دینار (دو شاهی) به من بدهید، من کلید این قفل را می سازم و ده شاهی، قیمت آن خواهد بود!
پیرزن گفت: نه، به آن نیازی ندارم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید، شما را دعا می کنم.
پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم که مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی می خرم، زیرا در معامله دو عباسی، بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت شاهی می خرم و باز تکرار می کنم: قیمت واقعی آن دو عباسی است، چون من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزانتر می خرم!
شاید پیرزن باور نمی کرد که این مرد درست می گوید، ناراحت شده بود و با خود می گفت: من خودم می گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، قبول نکردند؛ زیرا مقصود من با ده دینار (دو شاهی) انجام نمی گیرد و سه شاهی پول مورد احتیاج من است.
یرمرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید؛ همین که پیرزن رفت امام(ع) به من فرمودند: «آقای عزیز! دیدی و این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست،
از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمی گذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی می کنم.»
*برگرفته از: محمدرضا باقی اصفهانی، عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص204-202
﷽
پسندم آنچه را جانان پسندد
شیخ حسن عراقی مرد پهلوانی بوده که صد و سی سال عمر کرده است و داستانش را اینگونه نقل می کند:
من در اوایل جوانی بسیار زیبا بودم و با افراد نابابی رفاقت داشتم. روزهای جمعه به تفریح و گردش و لهو و لعب سپری می کردیم. روزی از روزها که به بیرون شهر رفته و سرگرم بازی بودیم. یک مرتبه مطلبی به دلم القاء شد و در این فکر رفتم که به راستی ؛ آیا ما به خاطر همین کار ها به دنیا آمده ایم؟! بازی و لهو و لعب و خوردن و مستی و ... یک مرتبه تکانی خوردم و گفتم: « نه برای این کارهای حیوانی به این دنیا نیامده ایم.»
از رفقا فاصله گرفتم و به شهر برگشتم و هر چه رفقا صدایم زدند توجه نکردم...
حال دیگری پیدا کرده بودم که وصفش را قدرت بیان ندارم. اتفاقا چون روز جمعه بود به یکی از مساجد که در آن نماز جمعه خوانده می شد رفتم.
خطیب در حال سخنرانی بود و به مناسبتی از حضرت مهدی علیه السلام و اوصاف آن حضرت سخن می گفت. سخنانش دل مرا زیر و رو کرد و محبت عجیبی در دلم پیدا شد و با خود گفتم: ای کاش حضرت را می دیدم. کم کم از محبت به عشق رسیدم و در خواب و بیداری و نشست و برخاستم به یاد او بودم و در آرزوی دیدارش به سر می بردم و در این مسیر افتادم، یک سال گذشت و من دائما در این مدت این حال شیفتگی را حفظ کرده بودم.
شبی بعد از نماز مغرب در مسجد نشسته و در عالم حال، در سیر دلدار و در یاد یار بودم. ناگاه از پشت سر دستی به شانه ام خورد و مرا صدا فرمود: حسن!
گفتم! بله فرمود: چه کسی را می طلبی؟ گفتم: مهدی علیه السلام را. فرمود: « منم مهدی، برخیز» بلند شدم و دست مبارکش را بوسیدم و گفتم: به خانه ما بیایید.
قبول کردند و فرمودند: «مکانی را خالی کن که هیچکس جز من و شما در آن داخل نشود.»
به منزل رفتیم، شروع کرد با من سخن گفتن، آتش دلم را خاموش کرد و سوز فراق را به وصالش التیام داد سپس فرمود: «برخیز و همراه من نماز بخوان»
تا صیح پانصد رکعت نماز خواند علاوه بر نماز، دعاهایی هم به من آموخت...
هفت شب در خانه من بود، چیزهای زیادی به من تعلیم فرمود...
روزی پرسیدم: عمر شریفتان چقدر است؟ فرمود: «ششصد و بیست سال».
روز هفتم قصد رفتن کرد، اظهار داشتم که مرا هم با خود ببر، فرمود: « این برنامه ای که با تو داشتم در تمام این مدت با احدی نداشتم ( که یک هفته در خانه او بمانم) بعد از این تو به احدی نیاز نداری به همین دستور ها از نماز و دعا و ذکر ها مشغول باش. و مرا جلوی درب خانه نگاه داشت و خداحافظی نمود.
(نجم الثاقب ص662- عنایات حضرت مهدی علیه السلام به علما و طلاب.ص 204، تمنای وصال- حسن محمودی ص81 و 83)